وقتي به رقص در آمد
حرارت وجودش تمام جانش را گرم كرد
و سپيدي رويش پليدي ها را زدود
پليدي ها را به ياد آور
كه همچون زنجير هاي گسسته
دست به دست هم
به سوي انجامي بي منتها در حركتند
دو چراغ كه در نگريستن به حركت آنها – بي خبر از انجامشان –
چون نقطه اي نوراني بيش نيستند
و هر لحظه كم فروغ تر
اما كودكي اش را بنگر
كه از معصوميت و پاكي
فقط ايثار را دانست
بدون آنكه سپيدي خويش را نگاهبان باشد
ذره ذره در پليدي ها گم شد
وجودش را فداي انجام تو كرد
چه سود
اكنون كه ديگر جاني ندارد
سپيدي اش را در سياهي انجام تو باز مي نگرد!